بسم الله الحق
می گفت بعد از مرگ همسرش خیلی از زندگی شاکی شده بود . از همه چیز بدش می آمد .میل به زندگی را از دست داده بود .
از همه دلخور بود و بیشتر از همه از خودش . . .
همان روز ها گذرش به استاد افتاده بود . می گفت یک سال تمام هر هفته پنجشنبه ها استاد پای درد دلهایم می نشست و در سکوتش من یکسره شکایت می کردم . بعد از یک سال استاد اجازه داد تا در جلسات عمومیش حاضر شوم.
روز اول همان ابتدای شروع کلاس استاد گفت : " همه به احترام پدر و مادر و خواهر و برادر و همسر و فرزندان و مسیحیان و مسلمانان و استادان و تمام آدم هایی که باعث شدند تو در این راه بیافتی و به این کلاس بیایی یک دقیقه سکوت می کنیم ...."
می گفت همین یک جمله ی استاد برای آن روز من کافی بود . یک آن به خود آمدم و دیدم من چقدر ناشکر بودم . و تمام این بی قراری هایی که در زندگی داشتم از همین ناشکری هایم سرچشمه می گرفته است .تمام آن روز های سخت ، من فقط مشکلات را میدیدم و از تمام نعمتها و آدم های مهربانی که دور و برم بوده اند غافل بوده ام . استاد با همین یک جمله به من یاد داد غیر از بدی ها خوبی ها را هم ببینم و زندگی برایم شیرین تر شود ...
آن روز غیر از این یک جمله دیگر چیزی از صحبت های استاد نفهمیدم . دو ساعت تمام استاد حرف زد و من فقط اشک ریختم و استاد اجازه داد این بغض غفلت را بشکنم ...
صحبت هایش که تمام شد دیدم چقدر دلم برای بهتر دیدن تنگ شده است . حالا بغض غفلت من هم میل شکستن دارد .... آیا من هم به خیل شاگردان استاد پیوسته ام ؟
------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:روح علامه جعفری این استاد بزرگ که حتی بعد از مرگش هم کلاس درسش تعطیل نشده شاد...